رفتم دنبال تحقيق  از خوشانسيم تونستم زنش رو پيداكنم

برخلاف تصوراتم يه زن با حجاب كامل و بسيار خنده رو .......

اولش ترسيدم گفتم چون چادريه حتمابفهمه من عاشق شوهرش شدم من رو ميكشه.....

ولي به ترسم غلبطه كردم بخاطر عشقم!!!!!!!!!!

يه مدت اصلاحالم خوب نبود حوصله هيچ كس رو نداشتم از همه بدم ميامد فكرميكردم ميخوان گولم بزنن

وقتي حالم بهترشد گوشيم راه انداختم محسن كلي پيام داده بود و اينكه چرا جواب نميدم...........

صبح روز بعد نميدونم بابام چي به مادرم گفت كه تمام خونه به هم ريخت مادرم حالش بد شد خاله و پسرخالم ناراحت شدن و هيچكس باهام حرفي نميزد....

باخودم فكرميكردم محسن حتمابا بابام تماس گرفته و گفته مياد خاستگاري از خوشحالي نميدونستم چيكاركنم....

درعين حال دلم برامادرم ميسوخت كه با حرف پدرم ازحال رفته بود و ارژانس امده وبراش سرم وصل كرد....

تو صحبتهاش همش از بي وفايي و خيانت همسرش حرف ميزد و اينكه چقدر ارتباطش با جنس مخالف خوب بوده

منم همش ميگفتم عجب زن خائني خوب شد از زندگيش رفت و هميشه آرزوم بود باهاش ازدواج كنم...

بالاخره خودم راضي كردم كه خب زن رو طلاق داده حتمايه عيبي داشته ........

و اين شدكه باهم ارتباط پيداكرديم اولش حرفاي معمولي و ساده از احوال پرسي تا علاقمندي به همديگه... كم كم ار تباط بيشتر شد تا اينكه يه روز وقتي داشتم باهاش حرف ميزدم بحث رسوند به صحبتهاي ....... خيلي خجالت كشيدم و ازش خواستم كه ادامه نده  ولي اون من رو به عنوان همسرش خطاب كرد و گفت اين حرفا عاديه ....

چندروز پيش يه دخترخانم آمدپيشم خيلي ناراحت بود ميگفت عاشق مردي شده كه هم بهش دروغ گفته هم رفتارهاي دوگانه اي داشته و وقتي دروغهاش معلوم شده شروع كرده به ناسزاگفتن به من.